سفرهای پسرم
به پابوس امام رضا رفتیم اما نمیدونم چرا اینبار توی حرم عکس نگرفتیم اینبار از زیارت و نماز خوندن هیچی نفهمیدم قامت میبستم ... تو اصرار که بغلت کنم رکوع می رفتم ... تو منو بوس میکردی سجده می رفتم ... میخواستی بیایی رو کولم سوار شی خلاصه بند و بساطی داشتیم باهات روز آخر هم که حسابی همهامون رو ترسوندی ... از روی صندلی اوپن افتادی روی سرامیک و من و بابا وا رفته بودیم از ترس ... اما خدا رو شکر چیز خاصی نبود فقط یه ریزه مچ پات اذیت شد که اونم با باند کرپ و اینکه همش من و بابایی بغلت کردیم حل شد این عکس رو توی قطار گرفتم ... دو تا دوست پیدا کرده بودی به اسم کیمیا و رضا و کلی با هم بازی کردین ...
نویسنده :
شهلا
10:16